روزي Ù…ØÙ…ود خان کلانتر از طاهر قرة العين Ú©Ù‡ در منزلش زنداني بود، خواست Ú©Ù‡ بابي بودن خود را تکذيب کند. طاهره قرة العين در پاسخ با جسارت کامل Ú¯ÙØª «جز اعترا٠به آئين خود پاسخي نخواهم داد...».
چند روز پيش ايرج مصداقي چند قطعه عکس برايم ارسال کرد که همراه اين متن ديده مي شود.
تا آنجايي Ú©Ù‡ من از بهائيان شناخت دارم، آنها مردمی ØµÙ„Ø Ø·Ù„Ø¨ Ùˆ ØµØ§ØØ¨ Ùکر Ùˆ ØªØØµÛŒÙ„ کرده هستند Ú©Ù‡ Ø·ÛŒ بیش از یک قرن Ùˆ نیم، همواره مصائب Ùˆ معضلات عدیده یی را تØÙ…Ù„ کرده اند.
در دوره ÛŒ ناصری بیش از 300 هزار تن از مؤمنین به باب Ùˆ بهاءالله در قلعه ÛŒ شیخ طبرسی، Ù†ÛŒ ریز، زنجان، تبریز، خراسان، ÙØ§Ø±Ø³ Ùˆ دیگر نقاط ایران وسیله ÛŒ سلاخان ناصری Ùˆ عوامل آخوندی به طرز بسیار ÙØ¬ÛŒØ¹ÛŒ به قتل رسیدند.
در دوره ÛŒ پهلوی دوم از سال 1344 به بعد، استخدام بهائیان در ادارات دولتی ممنوع اعلام شد Ùˆ چند سال قبل از آن گنبد ØØ¶ÛŒØ±Ø© القدس بهائیان در خیابان ثریا وسیله ÛŒ نیروهای نظامی Ùˆ Ø¨Ø§ØØ¶ÙˆØ± سپهبد نادر باتمانقلیچ، رییس وقت ستاد ارتش ایران تخریب گردید Ùˆ Ø´Ú¯ÙØªØ§ Ú©Ù‡ کلنگ اول را باتمانقلیچ شخصا ÙØ±ÙˆØ¯ آورد.
بعد از 22 بهمن 1357ØŒ تعداد زیادی از هموطنان مان Ùقط به جرم بهائی بودن، به جوخه های اعدام سپرده شدند Ú©Ù‡ در بین آنان نام صد ها پزشک، مهندس Ùˆ ØØªÛŒ دختران زیر 18 سال دیده Ù…ÛŒ شود. هم سو با این اعدام ها، گورستان بهائیان به نام «گلستان جاوید»، واقع در جاده ÛŒ خاوران، مورد هجوم عوامل آخوندی قرار Ú¯Ø±ÙØª. قبرهای بسیاری تخریب شد Ùˆ بر روی بخشی از قبرها بدون داشتن مجوز قانونی، ساختمان ساختند.
در ØØ§Ù„ ØØ§Ø¶Ø± بهائیان مردگانشان را ناچار هستند، شبانه، در گورستان معرو٠به Ú©Ø§ÙØ±Ø³ØªØ§Ù†ØŒ Ùˆ بدون هیچ نام Ùˆ نشانی دÙÙ† کنند. علاوه بر آن ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù† بهائیان از ØªØØµÛŒÙ„ Ù…ØØ±ÙˆÙ… هستند Ùˆ آنان را در دانشگاه ها Ùˆ مدارس ثبت نام نمی کنند. از همه مهمتر دولت هر گونه چتر ØÙ…ایتی از بهائیان را دریغ داشته است. Ùˆ چنانچه یک بهائی به قتل برسد، به این بهانه Ú©Ù‡ بهائیان ØµØ§ØØ¨ کتاب نیستند، قاتل یا قاتلان ØªØØª پیگرد قانونی قرار نمی گیرند Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ بعد از وقوع جرم، آزاد Ù…ÛŒ شوند. Ùˆ این در ØØ§Ù„ÛŒ است Ú©Ù‡ بهائیان ناچار هستند، بیشترین رقم مالیات را بپردازند.
مطلبی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خوانید، بخش هایی از قصه یی است Ú©Ù‡ بر اساس زندگی «مونا Ù…ØÙ…ودنژاد» دختر نوجوانی Ú©Ù‡ از قربانیان ØÚ©ÙˆÙ…ت آخوندی است، تدوین شده Ùˆ بنا به درخواست من در اختیار سایت دیدگاه قرار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است:
علي ناظر – 27 آوريل 2005 - ديدگاه
_______________
داس بر گردن یاس
نوشته ÛŒ: ÙØ±Ø´ØªÙ‡ تیÙوری
زن Ù†ÙØ³ زنان به گورستان رسید. در میلهâ€ÛŒÛŒ آن مثل همیشه باز بود. تاریکی غلیظی همه جا را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. گویی Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ø³Øª اثر دهشت انگیز اعدام های دسته جمعی روز قبل را، در جان طبیعت ÙØ±ÙˆÚ©Ù†Ø¯. اتاقک چوبی نگهبان نیز خاموش بود Ùˆ خالی از هر پاسدار.
زن وارد شد. قدمâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´ را با با تأنی Ùˆ دقت بر Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ø´ØªØŒ Ú†Ù‡ Ú©Ù‡ زمین هموار نبود Ùˆ از سنگâ€Ù‡Ø§ÛŒ درشت Ùˆ ریز پوشیده بود Ùˆ روی بعضی قبرها نیز اشیایی گذاشته بودند. او گورستان را Ù…ÛŒâ€Ø´Ù†Ø§Ø®Øª Ùˆ مواظب بود Ú©Ù‡ به چیزی برخورد نکند.
به طر٠جنوب قبرستان Ù…ÛŒâ€Ø±Ùت. سالن نگهداری Ùˆ شستن مردگان (غسالخانه) آن جا بنا شده بود. بالای در چوبی آن چراغ Ú©Ù… سوئی روشن بود. ØØ¨Ø§Ø¨ نداشت. Ùˆ به سیمی آویزان بود Ú©Ù‡ از سوراخی به درون Ù…ÛŒâ€Ø®Ø²ÛŒØ¯. Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ Ùˆ لخت. نوری شرمگین داشت، بدان ØØ§Ù„ت Ú©Ù‡ از خودش بیزار Ù…ÛŒ نمود.
زن در را Ú©Ù‡ چوبâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´ بر اثر کهنگی از هم ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند، گشود. چند قدم به پیش گذاشت Ùˆ بعد بی ØØ±Ú©Øª برجای ایستاد.
سالن بزرگ بود. بویی در دماغ زن پیچید. بویی گزنده، تلخ Ùˆ Ù†Ø§Ø®ÙˆØ´â€Ø¢ÛŒÙ†Ø¯. همه ÛŒ وسایل سالن، چند سطل بود Ú©Ù‡ کنار دیوار ایستاده بودند. دیوارها با لایهâ€ÛŒÛŒ از گچ، رو کاری شده Ùˆ در بعضی جاها Ú©Ù‡ Ú¯Ú† آن ریخته بود، آجرهای نامنظم، مانند دندانâ€Ù‡Ø§ÛŒ بدقوارهâ€ÛŒÛŒ خود را نشان Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ø¯Ù†Ø¯. پنجرهâ€Ù‡Ø§ بسیار بلند نصب شده Ùˆ تا Ø³Ù‚Ù Ù…ÛŒâ€Ø±Ø³ÛŒØ¯Ù†Ø¯. نگاه زن در آن نور ضعی٠که از لای در با ÙØ±ÙˆØªÙ†ÛŒØŒ خود را روی زمین سمنتی پخش کرده بود، از هر گوشهâ€ÛŒÛŒ عبور کرد Ùˆ چون در انتهای سالن با هیکلâ€Ù‡Ø§ÛŒ پیچیده در پارچهâ€ÛŒ سÙید روبرو شد، تکانی ناگهانی وجودش را آشکارا لرزاند Ùˆ او را به جلو Ùˆ عقب کشانید. Ù„ØØ¸Ø§ØªÛŒ چند برجای خود ایستاد. سپس با گامâ€Ù‡Ø§ÛŒ سنگین به اجساد نزدیک شد.
ده جسد پیچیده در قماش سÙید، کنار هم، روی زمین قرار داشتند. زن نزدیک اولین جسد ایستاد Ùˆ بعد از مکثی کوتاه، زانوانش به آرامی خم شدند Ùˆ او بر روی ساقâ€Ù‡Ø§ بر زمین نشست. دست راستش را از زیر بازوی Ú†Ù¾ بیرون آورد Ùˆ بقچهâ€ÛŒ بزرگی را Ú©Ù‡ به همرا داشت، کنارش، روی زمین نهاد، سپس سر ÙØ±ÙˆØ¯ آورد Ùˆ پیشانی بر خاک سایید Ùˆ بی صدا Ùˆ اندوهناک گریست. Ùˆ با هر قطره اشکی Ú©Ù‡ بر پهنای صورتش ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ غلتید، اندوهش، بیشتر Ùˆ بیشتر، اوج Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª. Ùˆ تمامی تنش را Ù…ÛŒ لرزاند.
گریه ÛŒ خاموش او به ناله تبدیل شد، Ùˆ ناله ها زیر سق٠بلند Ù…ÛŒâ€Ú†Ø±Ø®ÛŒØ¯. مدتی سپری شد Ùˆ زن همچنان دوزانو سجده کنان بر زمین Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ Ùˆ پیشانی اش را با ØØ±Ú©Ø§ØªÛŒ کوتاه، به راست Ùˆ چپ، بر خاک Ù…ÛŒâ€Ø³Ø§ÛŒÛŒØ¯.
در خارج باد ابرها را رانده بود Ùˆ انوار ماه از پنجرهâ€Ù‡Ø§ÛŒ مقابل به درون سالن Ù†Ùوذ Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯. زن سر از زمین برداشت. اشک چهره اش را شسته بود Ùˆ صورت گردش در تابش نور ماه درخشان بود. چند تار موی سÙید از زیر روسری، به Ù¾ÛŒØ´Ø§Ù†ÛŒâ€Ø§Ø´ چسبیده بودند. چادر Ø®Ø§Ú©Ø³ØªØ±ÛŒâ€Ø§Ø´ از نیمهâ€ÛŒ سر، تمام پشت Ùˆ پهلوهایش را Ù…ÛŒâ€Ù¾ÙˆØ´Ø§Ù†Ø¯. گوشهâ€Ù‡Ø§ÛŒ روسری اش Ú©Ù‡ زیر Ú†Ø§Ù†Ù‡â€Ø§Ø´ گره خوده بود، روی سینه اش آویزان بودند. زن دستمالی از گوشهâ€ÛŒ باز بقچه اش بیرون کشید. صورتش را خشک کرد Ùˆ چند بار با آن، چشم هایش را مالید Ùˆ قطرات عرق را Ú©Ù‡ از پیشانی اش، تراویده بود، زدود. Ùˆ دستمال را دوباره در بقچه ÙØ±Ùˆ برد. روی دست Ú†Ù¾ تکیه کرد Ùˆ از زمین برخاست. پیراهنش تا قوزک پاها Ù…ÛŒâ€Ø±Ø³ÛŒØ¯. گوشهâ€Ù‡Ø§ÛŒ چادر را دور آرنج چند بار چرخ داد Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… کرد. نخی چرمی Ú©Ù‡ از درون چند مهره رد شده بود، از چاک کوتاه یقهâ€ÛŒ پیراهنش خارج شده بود.
زن خم شد Ùˆ بقچه را برداشت Ùˆ به طر٠آخرین جسد Ø±ÙØª. کنارش نشست Ùˆ پارچه را از رویش برکشید. ماه روی چهرهâ€ÛŒ دخترک تابید. صورتش رنگ نور Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بازتاب آن درخششی Ø±ÙˆØØ§Ù†ÛŒ ایجاد کرد. موهای بلند دختر، روی شانهâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´ ریخته بودند. Ú†Ù‡Ø±Ù‡â€Ø§Ø´ آرامش مطبوعی داشت، آرامشی سرشار از رضایت Ú©Ù‡ پس از انجام کاری سخت، ØØ§ØµÙ„ Ù…ÛŒâ€Ø´ÙˆØ¯ØŒ Ùˆ یا چیزی مضا٠بر آن:
کارت را خوب به انجام رساندی. با موÙقیت از عهده ÛŒ Ø§Ù…ØªØØ§Ù†Øª برآمدی.
بهای عشق را با جانت پرداختی..
اینک آرام باش!
باردیگر اندوه بر زن مستولی شد وگریست. نالهâ€Ù‡Ø§ÛŒ کوتاه Ùˆ منقطع اش، کلمات را بریده از دهانش بیرون Ù…ÛŒâ€Ø±Ø§Ù†Ø¯Ù†Ø¯:
دخترکم... ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù…...
نازنین من....
آسمانی بودی... به آسمان گریختی.... پریدی...
Ú†Ù‡ زیبا بود پرواز کردنت از لبهâ€ÛŒ دار...
زن Ù…ÛŒâ€Ú¯Ùت Ùˆ Ù…ÛŒâ€Ú¯Ø±ÛŒØ³Øª Ùˆ صدایش Ø¨Ù„Ù†Ø¯â€ØªØ± Ùˆ Ø¨Ù„Ù†Ø¯â€ØªØ± Ù…ÛŒâ€Ø´Ø¯:
کودکم... جوانم... Ø±ÙØªÛŒ... Ú†Ù‡ جوان Ø±ÙØªÛŒ...
از همه ی ظواهر ناپایا بریدی ... و استوار و متین بر اعتقادت ایستادی...
ای عاشقان، ای عاشقان، ای جانبازان،
کودک مرا، در ØÙ„قهâ€ÛŒ خود جای دهید.
ببینید که کبوترم طوق کبودین برگردن دارد...
بغض گلوی زن را ÙØ´Ø±Ø¯ Ùˆ نالهâ€ÛŒ دلخراشش در زیر سالن خالی پیچید. سرش بر روی سینهâ€ÛŒ دختر Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ گریه تمام وجودش را لرزاند.
مدتی گذشت تا زن Ú©Ù…ÛŒ آرام شد. سر را از روی سینهâ€ÛŒ دختر برداشت. دستهایش را زیر بغل Ùˆ پشت او ØÙ„قه کرد Ùˆ آرام سر Ùˆ تن او را از زمین، بلند کرد Ùˆ درآغوش Ú¯Ø±ÙØª. لبانش را بر پیشانی او ÙØ´Ø±Ø¯ Ùˆ چند بار بوسید. گونهâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´ را بر گونهâ€Ù‡Ø§ÛŒ او سایید. اشکâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´ØŒ روی صورت دخترک دویدند Ùˆ از چانهâ€ÛŒ Ø¸Ø±ÛŒÙØ´ به پایین لغزیدند Ùˆ روی گردنش ناپیدا شدند. مادر گردن دختر را لمس کرد Ùˆ با انگشتان آرام Ùˆ عاشقانه ØÙ„قهâ€ÛŒ کبود دور گردن او را مالش داد. بعد پاهایش را زیر تنش دراز کرد Ùˆ سر Ùˆ تن او را در دامان خود Ú¯Ø±ÙØª.
در بیرون، ماه چراغ یکه تاز آسمان شده بود Ùˆ Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø±Ø®Ø´ÛŒØ¯ Ùˆ نورش را به داخل سالن Ùˆ بر روی آن دو عاشق Ù…ÛŒâ€Ø§Ùکند.
مادر دستمال ØØ±ÛŒØ±ÛŒ از Ø³ÛŒÙ†Ù‡â€Ø§Ø´ بیرون کشید Ùˆ آن را دور گردن دخترش پیچید Ùˆ دو سر آن را جلوی صورتش به Ø´Ú©Ù„ زیبایی گره زد. بعد بقچه را پیش کشید Ùˆ با دست در آن به دنبال چیزی گشت Ùˆ بالأخره شانهâ€ÛŒÛŒ را بیرون آورد Ùˆ با آن موهای دختر را به دقت شانه زد Ùˆ آن ها را در پشت سر با روبان سپیدی بست.
***
- مونا، مونا! بیا، باید موهایت را شانه کنم.
روزی Ø¢ÙØªØ§Ø¨ÛŒ Ùˆ زیبا بود. مونای Ú©ÙˆÚ†Ú© سبک Ùˆ شاد در ØÛŒØ§Ø· Ù…ÛŒâ€Ø¯ÙˆÛŒØ¯. پروانهâ€Ù‡Ø§ را دنبال Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯ Ùˆ دور درخت Ù…ÛŒâ€Ú†Ø±Ø®ÛŒØ¯ Ùˆ Ù…ÛŒâ€Ú†Ø±Ø®ÛŒØ¯. Ú¯Ù„â€Ù‡Ø§ را Ù…ÛŒ بویید Ùˆ انگشتان Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ را با ملایمت Ùˆ علاقه بر روی آن ها Ù…ÛŒâ€Ú©Ø´ÛŒØ¯.
در گوشهâ€ÛŒ ØÛŒØ§Ø· قالیچه یی لاکی رنگ پهن بود Ú©Ù‡ روی آن، کتابچهâ€ÛŒ نقاشی مونا، به چشم Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ±Ø¯. کنار کتابچه، چند مداد رنگی، بی نظم، دراز کشیده بودند. یک جعبهâ€ÛŒ خیاطی پر از سوزن Ùˆ قرقرهâ€Ù‡Ø§ÛŒ رنگین، قیچی Ùˆ وسایلی نظیر آن، Ú©Ù…ÛŒ آن سوتر دیده Ù…ÛŒ شد.
- مامان این گل را به موهایم بزن!
مونا چند گل کوچک را با نخ به هم وصل کرده بود.
- ولی مادر جان، این ها از هم باز خواهند شد.
ترانه وارد باغ شد. مونا با دیدن او شروع به دویدن کرد Ùˆ ترانه او را دنبال کرد. صدای خندهâ€ÛŒ دو دختر دوست داشتنی، در ØÛŒØ§Ø· Ú©ÙˆÚ†Ú© پیچید. چند دور دنبال هم دور درخت پیر Ùˆ تنومند دویدند. بالأخره ترانه به مونا رسید Ùˆ او را سخت در بازوانش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ ÙØ´Ø±Ø¯. Ùˆ چند بار گونهâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´ را Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ با صدا بوسید.
- خانه با صدای این دو دختر صمیمی Ùˆ کارهایشان گرم بود. این دو، هر روز ØµØ¨ØØŒ پیش از ØµØ¨ØØ§Ù†Ù‡ کنار هم، روی قالی Ù…ÛŒâ€Ù†Ø´Ø³ØªÙ†Ø¯ Ùˆ مناجاتâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´Ø§Ù† را با آهنگی Ú©Ù‡ از خود ساخته بودند Ùˆ یا از پدرشان تقلید Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯Ù†Ø¯ØŒ Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù†Ø¯Ù†Ø¯. مونا صدایی نازک Ùˆ دلنشین داشت..
مونا کتابچهâ€ÛŒ درس اخلاقش را باز کرد. Ø¯ÙØªØ±ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ پر برگ بود Ú©Ù‡ با دقت نگهداری شده بود. چند برگ Ú¯Ù„ لای ورقâ€Ù‡Ø§ÛŒ آن گذاشته بود. هر روز جمعه آن را لای دستمال تمیزی Ù…ÛŒâ€Ù¾ÛŒÚ†ÛŒØ¯ Ùˆ با خود به درس اخلاق Ù…ÛŒâ€Ø¨Ø±Ø¯ Ú©Ù‡ خانم معلم مناجات دیگری در آن بنویسد.
***
خانم معلم از بچهâ€Ù‡Ø§ خواست Ú©Ù‡ درسâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´Ø§Ù† را از ØÙظ بازگویند. بچهâ€Ù‡Ø§ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú© دست بر سینه Ù…ÛŒâ€Ù†Ø´Ø³ØªÙ†Ø¯. چشم ها را برای تمرکز Ùکری Ù…ÛŒâ€Ø¨Ø³ØªÙ†Ø¯ Ùˆ مناجاتâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´Ø§Ù† را یکی پس از دیگری با صداهای کودکانه شان Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù†Ø¯Ù†Ø¯.
بچهâ€Ù‡Ø§ نقاشی Ùˆ کارهای دستی شان را به خانم معلم نشان Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ø¯Ù†Ø¯ Ùˆ خانم معلم مناجات خاتمهâ€ÛŒ کلاس را خودش Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù†Ø¯ Ùˆ صدای دلنشینش در قلب Ùˆ Ø±ÙˆØ Ú©ÙˆØ¯Ú©Ø§Ù† تأثیری عمیق Ù…ÛŒâ€Ú¯Ø°Ø§Ø´Øª.
***
- مونا، چه گل قشنگی درست کردی.
- خانم معلم این یکی مال شماست
مونا Ú¯Ù„â€Ù‡Ø§ÛŒ کاغذی را از کی٠کوچکش در آورد Ùˆ به هر یک از شاگردان Ú¯Ù„ÛŒ هدیه داد.
***
مادر Ú¯Ù„ کاغذی سÙیدی را Ú©Ù‡ با Ø§ØØªÛŒØ§Ø· لای یک پارچه یی سÙید پیچیده شده بود، آرام از درون بقچه بیرون آورد. دور Ú¯Ù„ با اکلیل Ù†Ù‚Ø±Ù‡â€Ø§ÛŒ کار شده بود Ùˆ در تابش مهتاب درخششی سیمگون داشت. مادر آن را لای موهای دخترک، روی شقیقهâ€ÛŒ راست بست.
دخترکم... عروسک کوچکم....
هیکل Ø¸Ø±ÛŒÙØª را خاک در برمیâ€Ú¯ÛŒØ±Ø¯...
ای خاک... ای خاک... Ú©Ù‡ پیکر زیبای دخترکم را درونت خواهی ÙØ´Ø±Ø¯ØŒ
بدان که او عزیزترین من بوده است...
بدان Ú©Ù‡ او را در هر Ù„ØØ¸Ù‡ از عمر کوتاهش با عشق Ù¾Ø±ÙˆØ±Ø¯Ù‡â€Ø§Ù…...
با گرمی خود Ø¢ØºØ´ØªÙ‡â€Ø§Ù…....
با دستâ€Ù‡Ø§ÛŒ مهر Ø´Ø³ØªÙ‡â€Ø§Ù…....
با شیرهâ€ÛŒ جان Ø¢Ù…ÛŒØ®ØªÙ‡â€Ø§Ù…....
Ùˆ در قلبم جای Ø¯Ø§Ø¯Ù‡â€Ø§Ù…...
او را با شیر Ù…ØØ¨Øª تربیت Ú©Ø±Ø¯Ù‡â€Ø§Ù…...
با نور دوستی آشنا Ø³Ø§Ø®ØªÙ‡â€Ø§Ù…...
از هر پلیدی دور Ø¯Ø§Ø´ØªÙ‡â€Ø§Ù…....
ای خاک، ای خاک!
شیرهâ€ÛŒ جانم را به تو Ù…ÛŒâ€Ø³Ù¾Ø§Ø±Ù…....
آب قلبم را درونت Ù…ÛŒâ€Ø±ÛŒØ²Ù…....
ذرات وجودش را گرامی دار
Ùˆ به خورشید تقدیم نما Ùˆ به اشجاری Ú©Ù‡ سرود خدایان را Ù…ÛŒâ€Ø³Ø±Ø§ÛŒÙ†Ø¯.
ای خاک، ای خاک....
***
بازجو با مشت Ù…ØÚ©Ù… روی میز Ú©ÙˆÙØª. صدای ناگهانی Ùˆ Ù…ÙˆØØ´ این ضربه دخترک شانزده ساله را سخت تکان داد. چشمان او را بسته بودند Ùˆ او Ùقط صداها را Ù…ÛŒâ€Ø´Ù†ÛŒØ¯. صدای بازجو دورگه بود. مثل این Ú©Ù‡ چیزی در ته ØÙ„قوم او گیر کرده باشد. اثری از ملایمت در Ù„ØÙ†Ø´ نبود Ùˆ با ØØ§Ù„تی تصنعی Ù…ÛŒâ€Ú©ÙˆØ´ÛŒØ¯ Ú©Ù‡ مقام Ùˆ منزلت خود را در صدایش آشکار کند.
- اسم؟
- مونا.
- ÙØ§Ù…یل؟
- Ù…ØÙ…ودنژاد.
بازجو با مداد ضربات منقطع Ùˆ گوش خراشی روی میز ایجاد Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯: مدارک تو در دست ماست. ما همه چیز را Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ù†ÛŒÙ….
- آقا، من چیزی برای پنهان کردن ندارم.
- هنوز هم Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§ÛŒ بهائی باشی؟
- بله، آقا.
- میدم Ø´Ú©Ù†Ø¬Ù‡â€Ø§Øª کنند.
- بله، آقا.
- به قیمت جانت تموم می شه.
- بله، آقا.
- اعدام Ù…ÛŒâ€Ø´ÛŒ.
- بله آقا.
- بله، بله، یعنی چی؟
ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ بازجو از Ù…Ù†ÙØ°Ù‡Ø§ÛŒ اتاق به بیرون رسوخ Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯: Ù†Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§ÛŒ دست برداری از عقایدت؟
- ما بهائیان به دیانت اسلام هم اعتقاد داریم.
- برای ÙØ±Ù‚Ù‡â€ÛŒ ضالهâ€ÛŒ بهائی Ú†Ù‡ کارهایی Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯ÛŒØŸ
- آقا، دیانت بهائی ÙØ±Ù‚Ù‡ نیست.
بازجو با Ù„ØÙ†ÛŒ تØÙ‚یرکننده ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: Ù†Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ø¯ به من درس بدی! Ú†Ù‡ کار Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯ÛŒØŸ
- کتاب Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù†Ø¯Ù… Ùˆ...
بازجو ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ کشید: دروغ Ù†Ú¯Ùˆ!
- آقا، من چیزی برای کتمان کردن ندارم.
- مدارک Ùˆ شواهد نشان Ù…ÛŒâ€Ø¯Ù‡Ù†Ø¯ Ú©Ù‡ به بچه ها درس Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ø¯ÛŒ.
- بله آقا، به آن ها مناجات†یاد Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ø¯Ù….
- اسم؟
- اسم همه را خودتان Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ù†ÛŒØ¯ØŒ آقا.
- اسم!
- ....
- شکنجه Ù…ÛŒâ€Ø´ÛŒ.
- بله آقا.
- بازجو بار دیگر Ù…ØÚ©Ù… روی میز Ú©ÙˆÙØª: دیگه Ú†Ù‡ کاری Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯ÛŒØŸ
- درس Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù†Ø¯Ù….
بازجو مقداری کاغذ را با درشتی روی سر دخترک ریخت و داد زد: پس این ها چیه؟
- ....
- چشمشو باز کن!
کسی چشم بند را برداشت. دخترک دیوار سمنتی کثیÙÛŒ مقابل خود دید. تعدادی کاغذ روی دامن Ùˆ جلوی او روی زمین ریخته بودند. خط خودش را شناخت. خواست سرش را برگرداند.
- سرتو برنگردون! اینها Ú†ÛŒ â€Ù‡Ø³ØªÙ† پس؟
- آقا، اینها مناجاتند. ما این مناجات ها را Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù†ÛŒÙ… Ùˆ یاد Ù…ÛŒâ€Ú¯ÛŒØ±ÛŒÙ…ØŒ برای این Ú©Ù‡ به خدا نزدیک بشیم.
- دهنتو بشور، تو از خدا Ú†ÛŒ Ù…ÛŒâ€Ø¯ÙˆÙ†ÛŒ!
صدای خشمگین بازجو زیر سق٠سمنتی پیچید.
- ذات غیبی Ú©Ù‡ شناسائیش Ùقط توسط مظاهرش میسر است.
پس از مدتی سکوت. (به نظر Ù…ÛŒâ€Ø±Ø³ÛŒØ¯ Ú©Ù‡ بازجو در Ùهم جمله مشکل پیدا کرده باشد.) Ú†Ù‡ طوری Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆÙ†Ø¯ÛŒØŸ
- آقا، هر کس با هر Ù„ØÙ†ÛŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒâ€ØªÙˆØ§Ù†Ø¯ مناجات Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù†Ø¯.
- بازجو Ù…ØÚ©Ù… کوبید روی میز. بخون ببینم!
نوای مونا، رسا، بلند Ùˆ متین، ÙØ¶Ø§ را Ù¾ÙØ± کرد:
...ای خداوند مهربان، از من به من مهربانتری. Ù…ØØ¨ØªØª بیشتر Ùˆ بیشتر. هر وقت یاد الطا٠تو نمایم شادمان گردم Ùˆ امیدوار شوم. اگر مضطربم Ø±Ø§ØØª دل Ùˆ جان یابم. اگر مریضم Ø´ÙØ§ÛŒ ابدی جویم. اگر خائÙÙ… امین گردم. اگر ناتوانم توانا شوم. ای رب الملکوت، قلب ØØ²ÛŒÙ†Ù… را امین ÙØ±Ù…ا Ùˆ Ø±ÙˆØ Ø¶Ø¹ÛŒÙÙ… را قوی Ú©Ù† Ùˆ عصب ناتوانم را توانا ÙØ±Ù…ا. چشمم را روشن Ú©Ù† Ùˆ گوشم را شنوا ÙØ±Ù…ا تا آهنگ ملکوت بشنوم Ùˆ ÙØ±Ø Ùˆ سرور ابدی جویم...
- کاÙیه، کاÙیه! ببریدش.
***
مادر لباس بلندی از ابریشم سپید بر پیکر Ø¨ÛŒâ€Ø¬Ø§Ù† دخترش پوشاند. جورابâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´ را درآورد. پاهای دختر را در آغوش Ú¯Ø±ÙØªØŒ نوازش کرد Ùˆ بوسید Ùˆ با اشکش شست. بعد آن ها را با جوراب ضخیم سپیدی پوشانید. Ùˆ لباس را با دقت روی ساقâ€Ù‡Ø§ کشید. Ùˆ سرش را با روسری نازک سپیدی Ú©Ù‡ تا روی آرنجâ€Ù‡Ø§ÛŒØ´ Ù…ÛŒâ€Ø±Ø³ÛŒØ¯ØŒ پوشاند. ØØ§Ù„ا دخترک سراپا سپید بود. مادر به او نگریست Ùˆ با زاری زمزمه کرد:
آسمان، ای آسمان،
عروس من امشب به سوی تو پرواز کرد.
ستارهâ€Ù‡Ø§ÛŒØª گلبرگâ€Ù‡Ø§ÛŒ راهش شدند
Ùˆ خورشید او را از ورای ÙˆØ³ÛŒØ¹â€ØªØ±ÛŒÙ† اÙÙ‚ ها با زیباترین شعاعش بدرقه کرد.
یا بهاء! یا بهاء!
دخترم، عروس کوچکم را در پناهت گیر!
***
- یک Ø¯ÙØ¹Ù‡â€ÛŒ دیگه به تو وقت Ù…ÛŒâ€Ø¯Ù…. Ùکرهاتو بکن. اگه بگی بهائی نیستی، آزاد Ù…ÛŒâ€Ø´ÛŒ Ùˆ از این ضلالت رهایی پیدا Ù…ÛŒâ€Ú©Ù†ÛŒ.
این صدای دادستان بود Ú©Ù‡ متصدی بازجویی â€Ù‡Ø§ÛŒ زندانیان، در زندان عادل آباد بود. Ùˆ بار دیگر پرسید:
- Ùکرهاتو کردی؟
- بله، آقا.
- جوابت چیه؟
- من بهائی هستم Ùˆ به ØØ¶Ø±Øª بهاءالله ایمان دارم.
- تو هنوز خیلی جوونی، زندگیت رو نجات بده، دست از این اعتقادات اØÙ…قانه بردار، بهاءالله کیه؟
- مظهر ظهور آقا.
- این چه اعتقاد باطلی است که نشسته توی مغز شماها؟ تصمیمت چیه؟
- ایمان به ØØ¶Ø±Øª بهاءالله ØŒ آقا.
- وقت زیادی به تو Ù†Ù…ÛŒâ€Ø¯Ù…. خوب Ùکر Ú©Ù†!
- Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ù†Ù… آقا، همان است Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ…ØŒ آقا.
- پس چوبهâ€ÛŒ دار؟
- ...
***
- مونا جان، Ú†ÛŒ Ø§ØØªÛŒØ§Ø¬ داری برایت بیاورم؟
- دیگه به چیزی Ø§ØØªÛŒØ§Ø¬ نیست.
ترانه به خود لرزید. این Ù„ØÙ† Ùˆ این نگاه از بروز واقعهâ€ÛŒÛŒ در شر٠تکوین ØÚ©Ø§ÛŒØª داشت. گوییا مونا به دنیای دیگری نظر داشت.
مونا کجا بود Ùˆ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒâ€Ø¯ÛŒØ¯ØŸ
او از جهان خاکی دور شده بود. ترانه آن را از پشت پنجرهâ€ÛŒ شیشهâ€ÛŒÛŒ اتاقک ملاقات زندان Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯. ÙØ§ØµÙ„Ù‡â€ÛŒ آنان ÙØ§ØµÙ„Ù‡â€ÛŒ پنجرهâ€ÛŒ شیشه†یی بود، ÙØ§ØµÙ„Ù‡â€ÛŒ این سو Ùˆ آن سوی آن.
گرچه پدر در هنگام تسلی به ترانه Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ زندان، به داخل Ùˆ خارج نیست، Ú©Ù‡ خارج زندانی بزرگتر است. ولی این گسستگی، این انقطاع، ماورای هر زندان بود. ماورای عادل آباد، ماورای زندان بزرگتر، در خارج از عادل آباد، ماورای زندان Ù†ÙØ³.
ولی مونا در ماوراء این هستی سیر Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯. آیا او نسبت به شهادت خویش آگاه شده بود؟ آیا آن Ú†Ù‡ او به مادر Ú¯ÙØªÙ‡ بود، به وقوع خواهد پیوست:
«مادر، خوب گوش کن، من به شهادت خواهم رسید... Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù‡Ù… Ú©Ù‡ تو این را بدانی. در جایی رÙیع ما را اعدام خواهند کرد... »
و او از پروردگار استقامت خواسته بود، برای خودش و برای دوستانش و برای همه و باز هم برای خودش.
***
- این آخرین مهلت است. Ù…Ø³Ù†â€ØªØ±ÛŒÙ† آنها را بیاورید.
- صدای ÙØ±Ù…انده مجری†اعدام در آن بیابان پیچید.
- Ùقط با یک کلمه از دینت برگرد Ùˆ جانت را نجات ده!
- شهادت ...!
- .....
- ......
- .....
- .....
- ......
- .......
- ........
- ......
- ......
- تو جوانترین آن هایی، دیدی که دیگران چه گونه اعدام شدند؟
- بله آقا!
و مونا بر طناب دار بوسه زد و رقص کنان، عاشقانه راه به سوی ملکوت جاوید پویید،
تا جهل Ùˆ تعصبات، ظلم Ùˆ ÙØ³Ø§Ø¯ØŒ نام قربانی دیگری را در تاریخ ثبت کند.
***
مادر شیشهâ€ÛŒ گلاب را از Ø¨Ù‚Ú†Ù‡â€Ø§Ø´ بیرون آورد. برخاست Ùˆ بر روی هر یک از آنان گلاب پاشید. سپس صورت دختر دلیرش را با آن شست Ùˆ برای آخرین بار او را بوسید:
وداع، ای عزیزترینم، وداع
وداع، ای ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù…ØŒ وداع.
تو را برای ابد در قلب خویش جای Ø¯Ø§Ø¯Ù‡â€Ø§Ù….
درس ÙˆÙØ§ Ù…ÛŒâ€â€Ø¯Ø§Ø¯ÛŒ Ùˆ قانون عشق Ù…ÛŒâ€Ø¢Ù…وختی.
Ú©ØªØ§Ø¨Ú†Ù‡â€Ø§Øª را بردند Ùˆ Ú¯Ù„â€Ù‡Ø§ÛŒ مهرت را کشتند،
ولیکن، آن که پیروز شد، تو بودی.
اینک وداع، ای قهرمان خردسال من
ای زیباترین صدای عشق
ای مونای من، وداع.
سپیده دم سخنان مونا در اÙÙ‚ سیمگون با قلم خونین، ØØ±Ù به ØØ±Ù نقش Ù…ÛŒâ€Ø¨Ø³Øª:
مرا به خاطر ایمانم شهید می کنند،
برای آن چه دوست دارم،
برای ØµÙ„Ø Ùˆ زیبایی،
برای آنچه تقدیس Ù…ÛŒâ€Ú©Ù†Ù….
دیگر بهار را نخواهم دید،
Ùˆ چهرهâ€ÛŒ مادر Ùˆ خواهرم را،
Ùˆ نوازش دستâ€Ù‡Ø§ÛŒ گرمشان را
بر گونهâ€Ù‡Ø§ÛŒÙ… Ø§ØØ³Ø§Ø³ نخواهم کرد.
دیگر همهمهâ€ÛŒ شادی بخش کودکان را
جمعهâ€Ù‡Ø§ â€Ø¯Ø± کلاس درس اخلاق نخواهم شنید.
و تیک تک ساعت برای من همیشه خاموش خواهد شد.
من از شما Ù…ÛŒâ€Ù¾Ø±Ø³Ù…:
چرا به خاطر اعتقاد به دوستی و عشق باید مرد؟
چرا به خاطر ایمان به روشنی و پاکی باید نابود شد؟
Ùˆ این باد صبا بود Ú©Ù‡ پرسش او را به هر گوش شنوایی Ù…ÛŒâ€Ø±Ø³Ø§Ù†Ø¯ Ùˆ آهنگر پیر تاریخ Ú©Ù‡ آن را بر هر دری ØÚ©Ø§Ú©ÛŒ Ù…ÛŒâ€Ú©Ø±Ø¯ Ùˆ مرغ سلیمان عشق Ú©Ù‡ آن را با غم انگیزترین نوا Ù…ÛŒâ€Ø®ÙˆØ§Ù†Ø¯.
اقیانوس خروشان خشم خویش را از آن Ú†Ù‡ رخ داده بود، نشان Ù…ÛŒâ€Ø¯Ø§Ø¯.
زمین Ù…ÛŒâ€Ù†Ø§Ù„ید Ùˆ آسمان Ù…ÛŒâ€Ú¯Ø±ÛŒØ³Øª.